دیشب تو مجلس عزداری
سخنران حرف جالبی زد؛
" تا حالا شده تو مجلس گناه بری و به غیرت حسینیت بر بخوره، پاشی بیای بیرون"
الان دیگه نه
ولی چند روز پیش و چند روز بعد
خیلی دلم می خواد برم یه جایی
فرار کنم یه جایی
که هیچ کس منو نشناسه
ندونه کی بودم یا چی هستم
یه جایی که بشه توش دوباره ساخته شد.
یه شهر فرنگ دارم می خری
....
یه دنیا دارم می خری
دیشب برای توضیح بهترین حس زندگی به یه نوجوون گفتم مرگ بهترین احساس زندگیه.
داره یادم میاد چطور بنویسم
مثل آدم
مثل خودم
مثل دلم
بدون پاکنویس
هر کس به خاطر خدای سبحان از چیزی بگذرد، خداوند عوض آن را به او خواهد داد.
دیروز به حرف پیامبرم گوش دادم.
می دونی موقع نوشتن اونطوری که مطلب تو ذهنم میاد یادم میره دیگه به اون زیبایی نمیشه.
دیروز کارم رو به خاطر خدا (اگه قبول کنه) کنار گذاشتم.
دائم بهم می گفت راضی نیستم
منم این کار رو کردم.
خدا هم عوضش رو بهم داد.
عصر که اومد خونه گفت که راضیه
گفت می خواد از این به بعد مهربون باشه.
به نظر من این همون عوض بود
خدای خوش قولی داریم.
ممنون خدای خوبم
اِ
تو
تویی که نمیشه بهت گفت شما
تو
اصلا میدونی من چرا اون کار رو کردم
همین چند تا حلالیت کافی بود به نظرت
به نظر خونت چطور
دیروز چی
تو
میدونی چرا حسش رو نداشتم
من که دلم خیلی براش تنگ شده بود.
چرا احمقم
چرا تو رو اشتباه میگیرم
چ
ر
ا
.
.
.
.؟
سلام
من برگشتم
ولی این بار تو این چاردیواری جدید
امیدوارم بنویسم
حرف زیاده....